من خود خود تهوعم...
79
ما خائنان زیرزمینی این جهان
ما زندانیان سنت و جبر
ما پرهیزگاران سر به راه و خلف در نظر همگان
ما فرزندان عاصی و سرکوبگر نفس و غریزه
که هر شب با همسر منفور اما مشروع خود به بستر می رویم
از جسم او بهره می بریم
تا در رویاهایمان
روحمان از معشوقی ارضا شود
که جسمش از تارِ سنگسار است و یادش از پودِ پاک دامنی...
72- معرفی کتاب من برای چه زنده ام؟
"من برای چه زنده ام؟"
نویسنده:انصار امینی
ناشر:تمدن علمی
موضوع:انسان مدرن
اگر پرسیده شود که چرا نویسنده کتاب"من برای چه زنده ام؟" را نوشته است؟(در پاسخ باید گفت که) در حوزه ی فلسفه و اندیشه، کتاب های متعددی را در زمینه زندگی و مرگ و البته عشق می توان دید؛ اگر بخواهیم واقع نگرانه به آثار منتشره نگاه کنیم؛ غیر از چند اثر شاخص، بقیه را می توان در دایره ی فلسفه ی محض جای داد که نویسندگان گویی تمام تلاش خود را در این آثار انجام داده اند تا مخاطب، نتواند از زیر بار کلمات و اصطلاحات دشوار به نتیجه ای در رابطه با هستی و نیستی برسد و بعبارتی به نظر می رسد که بیش تر اصطلاح محور و کلمه محورند تا غایتمند! در این کتاب سعی شده است از تفکرات مختلف استفاده شود و پس از آن تلقی نویسنده ابراز بشود؛ نویسنده در نوشتار حاضر سعی نموده تا جای ممکن از آثار مختلف هنری و ادبی مثال هایی را بیاورد تا خواننده دچار کسالت و خشکی اندیشیدن نشود...(کتاب "من برای چه زنده ام؟"انصار امینی، ص 9).
علاقمندان می توانند این کتاب را در بیست و نهمین نمایشگاه بین المللی کتاب از15تا25اردیبهشت ماه1395از غرفه نشر علم تهیه کنند.
https://telegram.me/AAMINI66
پ.ن: کناب دوست عزیزم انصار...
پ.ن: بالاخره چاپ شد رفیق...بهترین هارو برات آرزو دارم...
69- خواهم نوشت و تو هیچگاه نخواهی خواند
در این چند سال که نبودی و گاهی دلم میگرفت...تو داشتی مردتر می شدی...
وقتی چشمانم پر می شد و به تمام بداخلاقی هایت فکر می کردم که در نهایت دلجویی می کردی، تو داشتی من را با دیگران مقایسه می کردی...
اما شاید می ارزید...
آخر دیروز وقتی که لبخند زدم، خیلی تشکر کردی...جوری که انگار کار بزرگی در حقت کرده باشم...
75- این منم کز من بقایی هیچ نیست...
امروز خودم را دیدم...شانزده سال پیش...جمعیت به درون بی آرتی هجوم آورد و این خودِ من بودم که میان دست و پایشان وول میخوردم...دختر بچه ای پنج ساله با موهای مصری خرمایی...رنگ و رویی پریده و ظریف...لباس سفید ژیمناستیک به تن داشت و کفش چسبی مشکی پوشیده بود...چقدر من بود...
دست خودم را گرفتم و کنار خودم نشاندم...شهره ی پنج ساله در کنار شیخِ بیست و یک ساله...چشمان کوچکی که زیادی عمیق بود...لبهایمان تکان نمیخورد و هزاران جمله رد و بدل میشد...نگاهش میگفت: از من بگو...
نگاهش کردم و گفتم: چشم و ابرویت سیاه خواهد شد...
گفت: چگونه سفیدی چشم هایم سرخ می شود؟!
گفتم: صدای خوبی خواهی داشت و آواز خواهی خواند...
گفت: چرا حرف دلم را نمی زنم ؟!
گفتم: انگشتانت روزی سانگ فور الی خواهند نواخت...
گفت: چرا دست چپم تیر می کشد؟!
گفتم: پرستار می شوی و نفس می دهی...
گفت: چرا آسم سینه ام را میفشارد ؟!
گفتم: باید بروم اما بدان به تو افتخار خواهند کرد...
چشمانم دستی برایش تکان داد و کنار در ایستادم...لحظه ی آخر نگاهش کردم
گفت: چرا من دیگر انقدر من نیستم؟!
+شاید... اصلا... هرگز... نباید زندگی را انقدر جدی گرفت...
++توصیه: inside out رو ببینید...
73- پرونده1
پرونده های مراجعین را که زیر و رو میکنی موارد دلخراش کم نیست...و مصداق هر کدام به شکلی در جامعه نمود پیدا می کند...
امینِ چهار ساله، یک سال و چند ماه بود که زیر دست پزشکان اعصاب و روان پاس کاری می شد...روی بدنش پر بود از کبودی و کوفتگی های تنبیه مادر...چرا که در مقابل تمام اخم و تَخم های مادر می خندید و مادر به خاطر این کار او کتک می زد...
بعد از معاینات و آزمایشات معلوم شد که امین از ترس تنبیه های مادر در جا تشنج می کرده و اسپاسم عضلات صورت باعث کشیدگی گوشه ی لب های او می شده و حالت خنده ایجاد می کرده...
واکنش و شیون مادر به کنار...بوسیدن و نوازش کردن و عذر خواستن از امین هم به کنار...
اما درون چند نفرمان ترس است و تشنج می کنیم و لب هایمان منحنی می شود و تازیانه می خوریم؟! به داد چند امین خواهند رسید در جامعه متشنج؟! کبودی و زخم های تن و روح ما را کدام ضاربی تیمار می کند؟!
امین ها و امید* های زیادی هر روز تشنج می کنند...
پ.ن:*بگذارید حداقل در زندان تشنج نکنند...
80
تخم چشم راستم، راست را که نگاه میکنم سه تا میشود...سفید و سیاه و خاکستری...چشم چپم تکان نمیخورد...چشمانم پر از اشک میشود...دوباره به رو به رو که نگاه میکنم سه تخم روی هم میخوابند و یک تخم میشود اما نه سفید نه سیاه نه خاکستری...نارنجی با رگه های قرمز...سفیدی چشم راستم سبز می شود با تکه هایی لجن بسته...یک تخم نارنجی با رگه های قرمز در پس زمینه ی سبز لجنی...گوشه ی تخم میترکد و آرام اجسامی شبیه به اسپرم رها میشوند... چشمم آبستن چیزی بود...اسپرم ها به تنهایی تبدیل می شوند به قورباغه هایی که هیچگاه دگردیسی برایشان رخ نخواهد داد و بیرون از چشم من خفه می شوند...همه ی اینها را با چشم چپی میبینم که تکان نمیخورد...گوشه ی چشم راستم را میکِشم و مشتی آب لجن بسته را نشانش میدهم..."مادر ببین...چشمم لجن بسته" و او فوت میکند درون چشمم...مرداب لجن بسته ی چشمم پر از تلاطم و امواج میشود و روی صورتم جریان میابد...قورباغه ها جیغ میکشند و صورتم را میخراشند و میمیرند...سفیدی چشمم سفید میشود و سیاهی اش سیاه...اما تخم مثل مرواریدی سرگردان درون کره ی چشمم تکان میخورد و دنیا تماما سرگیجه میشود...
78
فاصله ی کمی داشتم اما عینک رو تو کتابخونه دانشکده جا گذاشته بودم و یکم سخت حالت های ظریف چهره ی بچه رو میدیدم...دو ساله ش هم نشده بود...
اول با اون خانوم غریبی میکرد اما زیر چشمی نگاش میکرد و زیادی که خجالت می کشید صورتشو تو سینه ی مادرش فرو می بُرد و دوباره روش رو جمع می کرد و قایمکی نگاه میکرد...
شکلات اون خانوم غریبه یکم یخش رو آب کرد و جواب بادکردنِ لپ خانوم رو با لبخند داد...
کم کم گذاشت که دستشو لمس کنه و خندید...از نیمکت روبرو شون چشمام خوب نمیدید اما صدای خنده شو میتونستم بشنوم...لبخند زدم...پاسخ صدای خنده ی بچه ها همیشه یه لبخند پر از آرامشه...
صدای خنده ی بچه با شکلک های اون خانوم بلند تر می شد...هی بلندتر و بلندتر...انقدری که نگرانیم شروع شد...دنیا داشت صداشو می شنید و جوابش یک لبخند پر از آرامش نبود...
خانوم قلقلکش می داد و اون قهقهه می زد و من عصبی تر و نگران تر...می دونستم وقتشه...میدونستم صداش تو اوج خفه میشه...این تجربه ی مکالمات منو کائنات بود...
از شدت خنده خودشو پرت کرد عقب روی سنگفرش پارک و
مکالمه با دنیا رو شروع کرد...
76- ورود خوبان ممنوع!
آدم هایی وارد زندگی می شوند که چرا و چگونه اش را نمی فهمی...در ابتدا بی نظیرند...بعد بهترینند...و بعد بت خواهند شد...
روزی هم خواهند رفت...
نه از طعم گس رفتنشان می گویم...
نه از تازیانه ی خاطراتشان...
نه از پس لرزه های نبودشان...
نه از دلتنگی های عصر های جمعه بی حضورشان...
نگران آدم های در آینده ای هستم که ناخودآگاه کسی را درونشان جست و جو می کنم که نیست...
71
گاهی زندگی در کسوت مرد میانسالی ظاهر می شود که انگشت اشاره اش را تا مفصل دوم در بینی اش فرو کرده...
و تو با انزجار تمام هر لحظه انتظار تلاشی و سرازیر شدن مغزش را از سوراخ هایش داری...
تنها
و البته تنها
باید
از او رو برگرداند...
77
محمد سیگار می کشید...دودشو از ترس من جلو کولر میداد بیرون که باد ببرش...
نازی پی ام میداد...درباره ی کسی که نیست و میخواس اونا فک کنن هست و با گوشی من از دست خودش و محمد به جای کسی که نبود عکس مینداخت و میفرستاد واسه اونا...
شایان شیفت هاشو می نوشت...و هی به میز گوشه ی کافه نگاه میکرد و به چای زعفرونش...
منم خیار سکنجبین میخوردم...و با فندک محمد میخواستم دست شایانو بسوزونم...
اول یه آهنگ دکلمه بود که پخش شد و چهارتایی یکم به هم نگاه کردیم و...
محمد سیگار دوم و روشن کرد...
نازی از گروه لیو داد...
شایان برگه شو جمع کرد و خیره شد به میز نوستالژیکش...
خیار سکنجبین من تموم شد و شمع رو میز و روشن کردم و چشم دوختم به آب شدنش...
هر روزی یه جمله ای داره
جمله ی اون روز تو کافه میم اولین جمله ی اون دکلمه بود...
" هرکس تو زندگیش یکی هست که نیست "